این روزها سالروز رحلت علامه طباطبایی است. کسی که از دوران نوجوانی به او علاقه داشتم و درست همین عکس سال ها در دوران دبیرستانم در اتاقم نصب شده بود. شیفته زندگی معنوی او بودم. خصوصاً کتاب مهرتابان را بسیار دوست داشتم و احوال آن عالم جلیل القدر را از روی آن می خواندم و افسوس می خوردم. حال سال ها از آن دوران می گذرد اما هنوز آن افسوس باقی است و حتی بسیار بیش از آن دوران. چون نتوانستم خودم را از لجنزار تعلقات نجات دهم و در گرداب ها ماندم و ماندم. یادم هست این شعر علامه، شعر آرزوهایم محسوب می شد. شعری که همدم دفتر خطراتم بود و اگر می خواستم برای کسی مطلبی بنویسم همین شعر را می نوشتم و مطلب را تمام می کردم:
مـــهر خـوبان دل و دیــن از همه بـی پروا برد رخ شــــطرنج نبرد آنــــچه رخ زیبا بـــــرد
تو مـــپندار که مجنون سَرِ خود مجنون گـشت از ســمک تا به سماکش کِشش لیـــلی بــرد
من به ســرچــشمه خورشید نه خود بـردم راه ذره ای بــــــودم و مــهر تو مـــرا بالا بـــرد
من خسی بی ســر و پایم که به سیل افــــتادم او که مـی رفـــــــت مرا هم به دل دریا بـرد
جام صهبا ز کــجا بـود؟ مگر دســت کــی بود که به یک جلوه دل و دین ز همه یک جا برد
خم ابــــروی تو بود و کــف میــــنوی تو بود که دریـــــن بزم بـــگردید و دل شیدا بـرد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوخـــتی ام با برافروخـــــته رویی که قرار از ما بــــرد
همه یاران به ســـــر راه تـــو بودیم ولــــــی غــــم روی تو مرا دید و ز مــن یــغما بــرد